دوری از گناه
شوهر خواهرش می گفت:تازه وارد دانشکده ی نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم. نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عباس. بعد از احوال پرسی گفت: شما مسئول آسایشگاه ما رو می شناسی، بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول. گفتم قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی! گفت:میدونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاه خانوما دید داره، نمی خوام به گناه بیفتم. وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم،خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه بخاطر شما میارمش پائین.
علمدار آسمان/ص28